نه سالم بود، مادرکلانم خانم (قریش) در جاده ی دوم تیمنی کابل زندگی می کرد و من در جادۀ سوم قلعه فتح الله خان در خانه ای کرایی. خانه ای که زندگی می کردم زیاد چکک داشت و مادرم تارها را در سقف خانه بسته بود تا از آن طریق، آب های باران و چکک به سطل ها جمع شود. شب های زمستان، پدرم دو سه مرتبه سطل های آب را خالی می کرد. زندگی دشواری داشتیم، با معاش معلمی مادر و استادی پدرم می توانستیم کرایه خانه را بپردازیم و یک لقمه نان بخور و نمیر، داشته باشیم. بهترین روز من، روز جمعه بود، به دلیل آن که در این روز، من بیست افغانی جمعه گی داشتم که باید انتخاب می کردم، بین یک تخم مرغ جوش داده شده و یا گودی پران یک پارچه از دکان کاکا عظیم. نمی دانم چرا در آن زمان دختر والی صاحب شاگرد پدرم نبود و پسر وزیر صاحب شاگرد مادرم، تا بتوانیم از طریق کامیابی اطفال آن ها، هر شب گوشت و پلو و چلو مرغ بخوریم. شاید هم امکانش بوده، ولی انتخاب والدینم این بوده است تا من و ماریا خواهرم فقط سالی یکبار، آن هم یک گرده از گوسفند قربانی مادر کلانم بخوریم.
درست به یاد دارم که هر سال نزدیک عید قربان، مادر کلانم که ما او را (ننه جان) صدا می کردیم و زنی بود توانا و دلیر و با وجود پرورش هشت فرزند به تنهایی، همه ساله گوسفندی را به نام خدا قربانی می کرد، و این گوسفند قربانی یک هفته تا ده روز زودتر از عید به خانه ی مادر کلانم می رسید و من و منوچهر پسر کاکایم و باقی پنجاه و شش نواسه ی مادر کلانم به خانه اش می رفتیم تا پرستاری گوسفند را کنیم. نمی دانم حرمت زیاد به گوسفند بود یا علاقۀ شدید به گرده های کباب شده اش. شب عید قربان همه نواسه ها و کواسه ها به منزل مادر کلان رفته تا آخرین علف های سبز را به گوسفند بدهیم و وداع آخری کرده باشیم. چنان که ابراهیم پیامبر با پسرش اسماعیل کرد.
من روز عید، اول صبح زودتر از همه بیدار می شدم و مانند شاگرد قصاب، پیش بند را بسته و در صف جلادان می ایستادم. فقط خدا خدا می کردم که تا (حاجی جمعه) گاوکش که در چند فرسنگی خانه ی مادر کلانم زندگی می کرد، گاوهای بی زبانش را صبح زود ذبح کرده تا حد اقل بیست تا سی تا از نواسه های مادر کلانم آن جا رفته و سهم بیشتری از دل و جگر داشته باشم. گرده ها طبق معمول یکی از من بود و دیگری از منوچهر. در این وقت من علاقۀ زیاد داشتم تا منوچهر شب عید، دل درد شود تا گردۀ دومی هم به من برسد. سال ها گذشت، شوربختانه مادرکلانم چشم از دنیا بست و تنها ماند، چنان که تنها آمده بود از شکم مادر. با وفات مادر کلانم آن سهم یک گرده هم از ما گرفته شد. سال بعد وطن را ترک کردم و مدت بیست و اند سال تمام در جابلصا و جابلقا و در شرق و در غرب به مهاجرت به سر بردم که نه از عید خبری بود، نه از قربانی و نه هم از گوسفند، چه برسد، به گرده.
پنج سال قبل، من، بعد از دو دهه از کشور پادشاهی هالند به وطنم برگشتم تا بتوانم در پروسۀ بازسازی کشورم سهم بگیرم. اولین آدرسم هتل سروستان بود، شمال شرق پارک شهر نو کابل و نزدیک کوچه قصابی. روزها که از آن جا می گذشتم به این فکر بودم تا یک روز با خاطر آرام چند گرده گوسفند خریده و به یاد روزهای کودکی و مادر کلانم، نوش جان کنم، البته جای شکر هم بود که منوچهر این بار به لندن بود و پنجاه و شش نواسه که اکنون صد و پنجاه و شش تا شده اند، به دلیل سه دهه جنگ و موجودیت احزاب چپ چپ افراطی و راست راست افراطی هم از اعضای حزب دموکراتیک و هم مجاهدین کوهی و برادران ناراضی وحشی آقای کرزی از کشور پا به فرار گذاشته بودند و به قول معروف تخم و تور شده بودند. ولی من هیچ گاه این گرده های گوسفند را نخریدم، نه به دلیل این که این بار هم پول نداشتم، بلکه می ترسیدم تا این گرده های میکروبی، بدن تازۀ جوان گارگر اروپایی را کسل کند. اکنون که از آمدنم در میهنم مدت پنج سال گذشته و معده ام نه تنها به میکروب، بلکه به رشوت دادن و رشوت گرفتن و حق مردم خوردن و سوء استفاده از بیبت المال و مانند این کردارهای نیک که در این جا معمول و مروج است، عادت گرفته، باز هم نمی توانم گرده گوسفند بخورم. این بار نه به دلیل نداشنتن پول، نه به دلیل ترسی از معده ی پاکم، نه به دلیل احساس گناه کردن با خوردن گرده ی حیوان بی زبان، بلکه این بار به دلیل ترس از چاق شدنم.
خلاصه به گفته شاد روان پدر کلانم که همیشه بعد از دو ساعت صحبت، خلاصه کلام می گفت و باز سخنش را از اول و دوباره ادامه میداد، اکنون می توان گفت که نه آن زمان داشتیم که بخوریم و نه هم اکنون می توانیم بخوریم که داریم. شاید هم نبودن مادر کلانم، آن شور و شوق بودن با پنجاه و شش هم سن و سال هایم، آن محبت خانواده گی و آن احترام کوچک و بزرگ، و آن همه ارزش های اجتماعی و دوست داشتن حیوانات، این ها همه باعث شده تا از داشتنی های مان لذت نبریم و در حسرت روزهای گذشته زندگی کنیم. در کتابی خواندم که صادق هدایت نویسنده شناخته شده معاصر زبان فارسی، بعد از به دست آوردن تمام خواسته های مادی اش در پاریس، دست به خود کشی زد و در نامۀ که از خود به جای گذاشت، تنها دلیل نارضایتی اش از زندگی، احساس کمبودی صدای عرعر خر خانۀ پدری اش بود که در آن زمان، نه خانۀ باقی مانده بود و نه پدرش و نه خر و نه عرعری از خر.
حال که از آن روزهای سیاه و دشوار، سالهای زیاد می گزرد، من دیگر آرزوی خوردن گرده گوسفند ندارم، اما یک آرزو دارم و آن این که به گفته شاعر باورمندم که:
خانه ام هر جا بود
کاش در فاصله ای دورتر از بانگ سياست ها بود
کاش معنای سياست اين بود
که قفس ها را در آن حبس کنيم
تا نفس ها آزاد شوند
کسی از راه قفس نان نخورد
و کبوتر نفروشد به کسی
تقدیم به مادر کلانم، خانم قریش که با همت والا و از راه کار و تلاش توانست در سال۱۳۴۶خورشیدی از طریق وزارت اطلاعات و کلتور افغانستان، به حیث زن شایسته ولایت هرات باستان شناخته شود. روحش همیشه شاد باد!
نویسندۀ متن: آرش یقین، ۱۶عقرب۱۳۹۳خورشیدی، هفتم نوامبر۲۰۱۴میلادی
* * *
یادداشت پدری به نوشته فرزندش:
به پاس این که این نبشته ارجمندم آرش جان یقین حقیقت دارد و به پاس این که نویسندگی را تازه آغاز کرده است، برایش پیروزی را آرزو می کنم. در روزگاری نه چندان دور، آن گاه که آرش جان به گفته هایم سر ناسازگاری داشت و من بر او خشم می گرفتم و سخت طیره می شدم، برایش این نبشته و طنزگونه عبید زاکانی را می خواندم که به فرزندش گفته بود: «معرکه گیری با پسر خود ماجرا می کرد كه تو هيچ كاري نمی کنی و عمر در بطالت به سر می بری. چند با تو بگويم كه معلق زدن بياموز و سگ از چنبر جهانيدن و رسن بازي تعلم كن، تا از عمر خود برخوردار شوي. اگر از من نمی شنوی، به خدا تو را در مدرسه اندازم، تا آن علم و دانش به ارث مانده ايشان را بياموزي و دانشمند شوي و تا زنده باشي در مذلت و فلاكت و ادبار بماني و يك جو از هيچ جا و از عمر خود حاصل نتواني كرد.»
و چون فرزندم آرش جان معلق زدن و سگ از چنبر جهاندیدن و رسن بازی را نیاموخت، من هم او را در مدرسه انداختم، تا مانند پدرش طالب العلم شود. حال که خودش دوطلبانه کسب خام پدرش را پیگیری می کند و دست به نبشتن و نویسنده گی زده است، در حقش دعا می کنم که قلمش توانا و سبز سبز باد و از مذلت و فلاکت و ادبار دور بماناد! داکتر غلام حیدر یقین